كدام دانه فرو رفت در زمين كه نَرُست
قرآن كريم: «افَحَسِبْتُمْ انَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ انَّكُمْ الَيْنا لاتُرْجَعُونَ). مؤمنون/ 115)
آيا گمان كردهايد كه شما را بيهوده آفريدهايم و نزد ما بازگردانده نمىشويد.
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى گر نَه اين روز دراز دهر را فَرداستى
«ناصر خسرو»
كدام دانه فرو رفت در زمين كه نَرُست چرا به دانه انسانت اين گمان باشد
مرا بــه گور سپارى مگــو وداع وداع كـه گـور پــرده جمعيّـت جنــان باشد
فرو شدن چو بديدى، بر آمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زيان باشد
«مولوى»
اميد
سرمايه حيات، اميد است و آرزو
امام على عليه السلام:
كُلُّ راجٍ طالِبٌ ( امالى مفيد، ص 207)
هر اميدوارى جوينده است.
امام على عليه السلام:
فِى الْقُنُوطِ التَّفْريطُ ( بحارالانوار، ج 77، ص 211)
نااميدى باعث تفريط و تقصير كارى مىشود.
به طبع اندر چه يابى بِهْ زِ امّيد به چرخ اندر چه جويى بِهْ زِ خورشيد
اسعد گرگانى
خوش است اندوه تنهايى كشيدن اگر باشد اميـــد بــازديـــدن
«اسعد گرگانى»
خوش است درد كه باشد اميد درمانش دراز نيست بيابان كه هست پايانش
:سعدى»
دست شكسته به كار مىرود، دل شكسته به كار نمىرود.
نوميد مشو، مگو كه امّيد نماند
1. قرآن كريم: «لاتَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ انَّهُ لايَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ الَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ». (يوسف/ 87)
(يعقوب به پسرانش گفت:) از رحمت خدا نااميد نشويد كه جز كافران كسى از رحمت خدا نااميد نمىشود.
2. رسولخدا صلى الله عليه و آله:
كُنْ لِما لاتَرْجُو ارْجى مِنْكَ لِما تَرْجُو «(كنزالعمال، حديث 5904)
به آنچه اميد ندارى اميدوارتر باش تابه آنچه اميد دارى.
3. تاجرى از دوستان امام صادق عليه السلام نزد آن حضرت از وضع نابسامان كار خود و مشكلات مالىاش شكوه و شكايت كرد. امام عليه السلام ضمن سخنانى به وى فرمود:
«لاتَيْأَسْ فَانَّ الْيَأْسَ كُفْرٌ
»؛ نااميد نباش كه نااميدى كفر است.
****از اين ستون به آن ستون فرج است****.
* درباره ريشه اين مثل آوردهاند: حاكمى دستور داد بيگناهى را به ستونى ببندند و چوب بزنند. مرد بدبخت هرچه گفت من بىتقصيرم، حاكم نپذيرفت. وقتى نسقچى «مأمور تنبيه، مير غضب» آمد حكم را اجرا كند آن مرد با عجز و لابه از وى درخواست كرد كه او را از ستونى كه بستهاند باز كند و به ستون ديگرى ببندد.
نسقچى گفت: اى بدبخت! اجراى اين تقاضا براى تو چه فايده دارد؟ محكوم گفت: شايد در فاصله زمانى كه تو مرا از اين ستون باز كنى و به ستون ديگر ببندى خداوند فرجى عنايت فرمايد. مرد بدبخت از بس التماس كرد حاكم دلش به حال او سوخت و دستور داد كه وى را به ستون ديگرى ببندند. دست بر قضا در همان لحظه خبر آوردند كه سلطان از آن شهر مىگذرد. وقتى پادشاه به جلوى ميدان مجازات رسيد و ازدحام جمعيّت را ديد پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: مىخواهند مردى را مجازات كنند كه خود را بىگناه مىداند. پادشاه پيش رفت و از محكوم برخى سؤالات كرد و وقتى بر ماجرا آگاهى كامل يافت دانست كه آن مرد بىگناه است. لذا دستور داد كه فوراً آن بيچاره را (آزاد كنند. دوازده هزار ضرب المثل فارسى، ص 78)
به هر سختىئى، تا بودَ جان به جاى نبايد بريدن اميد از خداى
اسدى»
به هنگام سختى مشو نااميد كز ابر سِيَه بارد آب سفيد
«نظامى»
* هرگز مأيوس نباش.
خدا از سلطان محمود بزرگتر است. * همواره بايد به خدا اميدوار بود و قدرت خدا از همه قدرتها بالاتر است. درباره مأخذ اين مثل آوردهاند: روزى سلطان محمود بر لب ايوان بارگاه خود قدم مىزد. چشمش به زن مرد نجارى افتاد.
سخت عاشق زن شد و بىقرار از وزيرش راه چاره خواست. وزير كه خيلى زيرك بود گفت: اگر شاه اين راز را فاش كند، يا بخواهد علنى نجّار را بكشد، خيلى بد مىشود. چه خوب است به نجّار ايراد بگيريم و به او بگوييم در مدّت يك شبانهروز بايد براى ما يك بار جو از چوب بتراشى. اگر از يك بار يك سير هم كم باشد تو را بدون چون و چرا مىكشيم. سلطان محمود به هوش وزير آفرين گفت و او را مأمور اين كار كرد.
وزير به خانه نجار رفت و امر سلطان را به او حالى كرد و گفت: تا فردا بايد يك بار جو از چوب بتراشد و تحويل دهد! نجّار بيچاره كه از همه جا بىخبر بود و نمىدانست سلطان محمود مىخواهد با اين بهانه او را دنبال نخودسياه بفرستد، نزديك بود از ترس قالب تهى كند. با ترس و وحشت آمد و قضيه را به زنش گفت و كمك فكرى براى چاره اين كار خواست. زن نجّار خيلى دانا و هوشيار و عفيفه و پاكدامن بود، به اصل مطلب پى برد و به شوهرش گفت: چرا خودت را باختهاى؟ ترس مكن. خدا از سلطان محمود بزرگتر است!
ولى مرد از ترس آرام نمىگرفت. تا اين كه صبح شد و نجّار فقط به اندازه يك مشت جو از چوب تراشيده بود. با زنش وداع كرد و گفت: الآن غلامان شاه مىآيند و مرا مىبرند و به چوبه دار مىكشند. زن باز هم گفت: نترس، خدا از سلطان محمود بزرگتر است!
در اين گفتگو بودند كه ديدند در خانه زده شد. رنگ از صورت نجّار پريد و نزديك بود از ترس روح از تنش پرواز كند. به زنش گفت: من قادر نيستم تو برو جواب آنها را بده! زن رفت در را باز كرد ديد نوكران سلطان هستند. بيچاره خيال كرد براى بردن بار جو يا شوهرش آمدهاند. پرسيد: با كى كار داريد؟ گفتند: مىخواهيم شوهرت را ببريم براى سلطان محمود كه مُرده است تابوت درست كند.
زن با خوشحالى برگشت و به شوهرش گفت كه سلطان محمود مرده. نگفتم نترس، خدا از سلطان محمود بزرگتر است! نجار باز هم باور نمىكرد تا وقتى رفت و مرده سلطان محمود را ديد، باورش شد. »
* درباره مأخذ اين مثل آوردهاند: به سال 247 هجرى، روزى از جانب خليفه خونخوار- متوكّل عبّاسى- فرمان آمد تا آزادمردانى را كه به دوستاقخانه «زندان» در بندند از دَم گردن زنند. در ميان محبوسان، جوانى بود كه به رفتار نجيبانه خويش صاحب منصب مأمور خليفه را سخت شيفته خويش كرد، چنانكه پيش رفت و از او پرسيد:
- از كجايى؟
- از مردم همدانم.
- گناهت چيست؟
- نمىدانم.
- افسوس. دلم به جوانى و آراستگى تو مىسوزد؛ امّا نمىتوانم از فرمان خليفه سر بپيچم. آيا در اين دمِ آخر آرزويى دارى كه برآورم؟
- آرى، آرزو دارم بگذارى غذايى بخورم و آنگاه سر از تنم جدا كنى.
امير فرمان داد نان و گوشت و ميوهيى فراهم آوردند و جوان با آرامشخاطر به خوردن پرداخت.
چندان كه امير را از حالت او شگفت آمد. گفت:
- چنان آرام و آسودهخاطر به تناول مشغولى كه پندارى كمترين انديشهاى از آنچه در انتظار توست ندارى. حال آن كه به هر حال ساعتى نخواهد گذشت كه زير تيغ جلّاد بنشينى!
جوان سيبى از سبد ميوه برداشت و به هوا افكند و گفت:
- سيبى كه به هوا افكنى تا فرود آيد هزار چرخ مىخورد!
هنوز لحظهاى نگذشته بود كه سوارى از راه رسيد فريادكشان كه: از ريختن خون بىگناهان دست بداريد كه خليفهالمتوكّل را كشتند.
. شنيدهاى كه كُلاهى چو بر هوا فكنى هزار چرخ خورَد تا رسد دوباره به سَر
»قاآنى»
كوى نوميدى مرو اميدهاست سوى تاريكى مرو خورشيدهاست
«مولوى»
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى عاقبت زان در برون آيد سرى
چون نشينى بر سر كوى كسى عاقبت بينى تو هم روى كسى
مولوى»
مشكلى نيست كه آسان نشود مرد بايد كه هراسان نشود
در ايامي كه بهار به كوي و برزن آمده و طبيعت زنده شده و زيبايي هاي خود را به رخ مي كشد، مي توان دقايقي را به سيرو سياحت در گلزار ادبيات ايران پرداخت و چه مناسبتي بهتر از نوروز!
موضوع بهار و نمودهاي آن در شعر و نثر ادب فارسي معمولا تحت تاثير از قران و روايات بوده و گويا شاعر براي سرودن سير و سياحتي در ذهن ميكند و موضوع رستاخيز را كه در قران و روايت به آن اشاره شده موضع مناسب براي سرودن انتخاب ميكند. و چه زيبا مي سرايد مولانا جلال الدين:
ايــن بهــار نـو ز بعــد بـرگ ريـز
هست برهان بر وجود رستخيز
اذا رايتم الربيع فاكثروا ذكر النشور؛
چقدر بايد از پيدايش عالم بگذرد تا ما حقيقت اين يك تك جمله را درك كنيم؟ زمين بايد چند بار دور خورشيد بگردد تا به حساب منجم ها و تقويم نگاران يك سال شمسي تمام شود تا ما به عمق اين تك جمله پي ببريم؟ چند تابستان بايد پاييز و چند پاييز بايد زمستان و چند زمستان بايد بهار شوند تا ما به خودمان زحمت بدهيم درباره فقط همين تك جمله تأمل كنيم؟ همين تك جمله كه مي گويد "هرگاه بهار آمد، زياد ياد مرگ بيفتيد"
قال رسول الله (ص) « اذا رايتم الربيع فاكثروا ذكر النشور؛ هرگاه بهار را ديديد، ياد رستاخيز در شما بيشتر شود. »
اين سخن بلند و حكيمانه، سخني از سخنان پيامبر اعظم(ص) در مورد بهار و ادب ورود به بهار است. براساس عبارت فوق هرگاه به بهار ميرسيم بايد فراوان ياد آخرت كنيم. هر گاه بهار را ديديد بسيار ياد رستاخيز نمائيد.
نشور طبيعت و گل و گياه شما را به ياد نشور اصلي و رستاخيز هستي بياندازد و اين ياد را در دل و زبان پيوسته جاري كنيد.
رازها را مـــيكنــد حـق آشكــار
چون بخواهد رُست، تخم بد مكار
در بهــــــار آن ســــرّها پيـــدا شـــود
هرچه خوردست اين زمين رسوا شود
بـــردمــد آن از دهان و از لبش
تا پــديــد آيد ضمير و مذهبش
ســـــرّ بيـــخ هـــر درختـــي وخــورش
جملگــي پيــدا شـــود آن بـــر سـرش
يكي از آياتي كه مولوي در ابيات بالا به زيبايي از آن استفاده ميكند، آيه «يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِر،ُ آن روز كه رازها (همه) فاش شود» (طارق /9) است كه اين آيه بيانگر اوصاف و حوادث روز قيامت است، مولوي حادثه روز رستاخيز را با آنچه در بهار اتفاق ميافتد مقايسه كرده است.
شعر:
شعر، نورى ز عرش زاينده است
1. رسولخدا صلى الله عليه و آله:
انَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكَماً (امالى صدوق، ص 495)
برخى شعرها حكمت است.
2. رسولخدا صلى الله عليه و آله:- آنگاه كه از ايشان درباره شاعران سؤال شد:
انَّ الْمُؤْمِنَ مُجاهِدٌ بِسَيْفِهِ وَ لِسانِهِ، وَالَّذى نَفْسى بِيَدِهِ لَكَأَنَّما يَنْضِحُونَهُمْ بِالنَّبْلِ (نوررالثقلين، ج 4، ص 70)
همانا مؤمن با شمشير و زبان خود جهاد مىكند؛ سوگند به آن كه جانم در دست اوست، سخنان شاعران (مؤمن) چون تيرى است كه به دشمن مىزنند.
شعر، نورى ز عرش زاينده است زان چو عرش استوار و پاينده است
«اوحدى»
شعر و شَرع و عرش از هم خاستند اين دو عالم زين سه حرف آراستند
«عطّار»
قافيه سَنجـان چو عَلَم بركشند گنــج دو عالم به قلم دركشند
خاصه كليدى كه درِ گنج راست زير زبان مرد سخنسنج راست
«نظامى»
گر مديح و آفرينِ شاعران بودى دروغ شعر حسّان بن ثابت كِىْ شنيدى مصطفى
«منوچهرى»
توكّل:
راهرو گر صد هنر دارد، توكّل بايدش
1. قرآن كريم: «وَ عَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ». (آلعمران/ 60)
مؤمنان بايد تنها بر خدا توكّل كنند.
2. قرآن كريم: «وَ تَوَكَّلْ عَلَى الْعَزيزِ الرَّحيمِ». (شعراء/ 217)
بر خداى عزيز و مهربان توكّل كن.
1. اعتماد تو بر چماقِ امير بيش باشد كه بر خداى كبير!
«اوحدى»
تكيه بر تقوى و دانش در طريقت، كافرى است راهرو گر صد هنر دارد، توكّل بايدش.
«حافظ»
هميشه به كار خير بگو: «ان شاءاللَّه.»
* درباره ريشه اين مثل آوردهاند: روزى جُحى (جُحى: شخصيت طنز و فكاهى در ميان عربهاست) براى خريد درازگوشى به بازار مىرفت.
مردى پيش آمد و پرسيد: كجا مىروى؟
گفت: به بازار مىروم كه درازگوشى بخرم.
گفتش: بگوى «انشاءاللَّه!»
گفت: چه جاى انشاءاللَّه باشد، كه خر در بازار و زر در كيسه من است.
چون به بازار درآمد مايهاش را بزدند، و چون بازگشت همان مرد به او برخورد و پرسيدش: از كجا مىآيى؟
گفت: انشاءاللَّه از بازار ... انشاءاللَّه زرم را دزديدند ... انشاءاللَّه خرى نخريدم ... و زيان ديده و تهىدست به خانه بازمىگردم انشاءاللَّه! (كتاب كوچه، ج 3، ص 982)
دل در خلق مبند كه خسته شوى، دل در حقّ بند تا رَسته شوى.
«خواجه عبداللَّه انصارى»
كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بسا عيش كه با بختِ خداداده كنى
«حافظ»
با توكّل، زانوى اشتر ببند
* رسولخدا صلى الله عليه و آله- به مردى كه مىگفت: شترم را رها مىگذارم و توكّل مىكنم- فرمود:
قَيِّدْها وَ تَوَكَّلْ (كنزالعمال، حديث 5698)
شترت را ببند و بر خداى توكّل كن.